رنجی که همیشه آزارم میداد,اکنون به نهایت رسیده است
مرگ یا جنون را در یک قدمی خود میبینم
چه سخت است تنهایی در انبوه جمعیتی که از همه سو مرا احاطه کرده اند
حالا من مانده ام معطل و مردد,که چه کار کنم؟
قالب های آدمها همه تعیین شده و مشخص است
و من نمیتوانم خودم را در هیچکدام بگنجانم در بیرون این قالب ها تنها مانده ام!
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...